قصه این روزها...
این روزها
دلم اصرار دارد
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!
سکوتی میکنم به بلندی فریاد...
فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد
از راز دلم؛
از این روزهای تنهایی و دوری و...!!
تا پیش از این بر نادان میکردم سکوتم را
و اکنون بر دل و دیده و اهل دنیا!!
حسرت،که در این هجوم تاریکی
صدای سکوت دل هم به جایی نمیرسد...!
[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:شعر شعر عاشقانه,شعر غمگین,شعر سکوت,شعر تنهایی, ] [ 1:7 ] [ ミ نویسنده : مسعود ミ ]
[
]
این روزها
دلم اصرار دارد
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!
سکوتی میکنم به بلندی فریاد...
فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد
از راز دلم؛
از این روزهای تنهایی و دوری و...!!
تا پیش از این بر نادان میکردم سکوتم را
و اکنون بر دل و دیده و اهل دنیا!!
حسرت،که در این هجوم تاریکی
صدای سکوت دل هم به جایی نمیرسد...!